یک روز صبح زمستونی که میخواستم کفشامو بپوشم و برم دانشگاه ، وقتی چشمم به خاکهای کنار کفشم افتاد بد جوری دلم گرفت. یاد خونه بازی های کودکی اونم با در دسترس ترین ابزار و وسایل موجود افتادم، کفش ، دمپایی و .... با همون زاویه یه عکس گرفتم و پوستر رو کار کردم.
یه شعر قشنگ هم از کتاب شعر دانشجویان ایران ( زینب مسلم زاده/ انتشارات جهاددانشگاهی مشهد)انتخاب کردم.
اگه دوست داشته باشین ترانه رو هم بعدا براتون مینویسم.
چی نازه خدای من!
من اولین نفرم که میرم تو این خونه
سلام منم که اینجام...خوشحالم که شعرم این شده